سناریو اسکیز
وقتی به اجبار باهم ازدواج کردین وتو ازشون حامله ای واز دستشون فرار میکنی و....
چانگبین: یه شب مادرشوهرت ازدستی به چانگبین قرص تحریککننده داد چانگبینم بدجوری تحریک شده بود... (ذهن پاک خودتون)
الان تقریبا ۱ماه بود حامله بودی.. تصمیم گرفتی ازدست شوهرت فرار کنی..
رفتی سمت در ولی درباز نشد..
دستای داغی ازپشت بغلت کرد..
نفسای داغش به گردن خوشبوی تو میخورد..
_بیبی من میخاد کجابره؟(تقریبا عصبی)
÷م..من..(ترسیدی)
_هوم(خندید) میخواستی بری؟
ات:..........
_باتواممم لعنتییی با این بچه کجا میخواستی بری هاااا؟(داد)
_جواب نمیدی؟ اوکی... پس منم اون ساید مو نشون میدم..
(خبر رسیده الان ۲قلو حامله شدی)
هان: ۱سال میشد ازدواج کردین. وهان بهت گفته بود باید حاملت کنه تاسهام شرکت بالاتر بره.. توهم قبول کردی.. ولی دیگه ازدست کارای مادرشوهر هیولات خسته شدی.. باینکه دکترت خیلی تاکید داشت نباید ناراحت یا اذیت بشی چون واسه جنین خطرناک هست..
اینکه تصمیم گرفی خودتو بکشی..
رفتی بالای پشت بوم ..
خدمتکار ها هرچی سعی کردن پایین نیومدی.. تاینکه هان اومد:
_توی لعنتی.. هم میخوای خودتو بکشی هم اون بچه رو؟(لحن عصبی از پشت بوم اوردنت پایین)
÷(بلند شدی ) وای ببین کی نگران شده ..هه..
_ات. منو مسخره نکن.. من .. بدجور عصبیم..
÷(بلند شدی وداد زدی: اره اره از دستت خسته شدم .. مادرت مادرت هروز به من پیام میده.. فکرکردی نفهمیدم یه دختر دیگه رو بوسیدی؟؟ ها فکر کردی من خرم؟؟ یاگوشام درازن؟
رفتی سمت گوشیت عکس هارو نشون دادی:
بیا اینارو مادرت فرستاده هر موقعیتی گیر میآورد میخواست منو عصبی کنه..چندباری میخواستم بگم... مکث کردی.. وبا دادگفتی: ولی کدوم شوهر که به من نگاه کنه جواب سلام منو بده؟؟(داد بلند)
به خودت فشار بالای آورده بودی.. .
هان اینو فهمیده بود ک دستات به شدت میلرزن..
بلاخره سنت کم بودفقط ۱۶ سالت بود...
دیگه سرگیجه گرفتی وبا شدت به زمین برخورد کردی...
(راهی بیمارستان شدی وحالت خیلی خوب شد. هانم باهات خوب شد ومادرشوهرت
سمتت نیومد..چون هان تهدیدش کرد..)
بقیشو میدم الان
چانگبین: یه شب مادرشوهرت ازدستی به چانگبین قرص تحریککننده داد چانگبینم بدجوری تحریک شده بود... (ذهن پاک خودتون)
الان تقریبا ۱ماه بود حامله بودی.. تصمیم گرفتی ازدست شوهرت فرار کنی..
رفتی سمت در ولی درباز نشد..
دستای داغی ازپشت بغلت کرد..
نفسای داغش به گردن خوشبوی تو میخورد..
_بیبی من میخاد کجابره؟(تقریبا عصبی)
÷م..من..(ترسیدی)
_هوم(خندید) میخواستی بری؟
ات:..........
_باتواممم لعنتییی با این بچه کجا میخواستی بری هاااا؟(داد)
_جواب نمیدی؟ اوکی... پس منم اون ساید مو نشون میدم..
(خبر رسیده الان ۲قلو حامله شدی)
هان: ۱سال میشد ازدواج کردین. وهان بهت گفته بود باید حاملت کنه تاسهام شرکت بالاتر بره.. توهم قبول کردی.. ولی دیگه ازدست کارای مادرشوهر هیولات خسته شدی.. باینکه دکترت خیلی تاکید داشت نباید ناراحت یا اذیت بشی چون واسه جنین خطرناک هست..
اینکه تصمیم گرفی خودتو بکشی..
رفتی بالای پشت بوم ..
خدمتکار ها هرچی سعی کردن پایین نیومدی.. تاینکه هان اومد:
_توی لعنتی.. هم میخوای خودتو بکشی هم اون بچه رو؟(لحن عصبی از پشت بوم اوردنت پایین)
÷(بلند شدی ) وای ببین کی نگران شده ..هه..
_ات. منو مسخره نکن.. من .. بدجور عصبیم..
÷(بلند شدی وداد زدی: اره اره از دستت خسته شدم .. مادرت مادرت هروز به من پیام میده.. فکرکردی نفهمیدم یه دختر دیگه رو بوسیدی؟؟ ها فکر کردی من خرم؟؟ یاگوشام درازن؟
رفتی سمت گوشیت عکس هارو نشون دادی:
بیا اینارو مادرت فرستاده هر موقعیتی گیر میآورد میخواست منو عصبی کنه..چندباری میخواستم بگم... مکث کردی.. وبا دادگفتی: ولی کدوم شوهر که به من نگاه کنه جواب سلام منو بده؟؟(داد بلند)
به خودت فشار بالای آورده بودی.. .
هان اینو فهمیده بود ک دستات به شدت میلرزن..
بلاخره سنت کم بودفقط ۱۶ سالت بود...
دیگه سرگیجه گرفتی وبا شدت به زمین برخورد کردی...
(راهی بیمارستان شدی وحالت خیلی خوب شد. هانم باهات خوب شد ومادرشوهرت
سمتت نیومد..چون هان تهدیدش کرد..)
بقیشو میدم الان
- ۶.۴k
- ۰۱ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط